کد مطلب:154172 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

ابن مطیع محاصره می شود
پس از آن كه تیراندازان از پشت بام ها مانع ورود مختار به كوفه شدند مختار دور زد و از طرف قبرستان محله مزینه درآمد، خانه های این قبیله از خانه های شهر مجزا بود، مردم مزینه فهمیدند كه آنان تشنه اند با آب ایشان را استقبال كردند، همه سپاهیان آب آشامیدند بجز مختار كه از آشامیدن آب امتناع كرد، احمر بن هدیج به پسر كامل گفت: مثل اینكه امیر روزه است او پاسخ مثبت داد، دوباره گفت: اگر افطار می كرد بهتر می توانست بجنگد؟


پسر كامل گفت او معصوم است و خود تكلیفش را بهتر می داند، احمر از گفته خود پشیمان شد و استغفار كرد! (آری مردم عوام چنینند كه اگر فردی یك قدم در اجتماع جلو افتاد همه گونه فضائل و كرامات درباره اش قائل می شوند و اگر یك قدم عقب بماند نمی توانند هیچگونه فضیلتی درباره اش بپذیرند!)

مختار گفت: اینجا برای میدان جنگ خیلی مناسب است، ابراهیم گفت: اكنون كه خدا دشمنان ما را مغلوب ساخته و ترس در دلشان جای كرده است اینجا بایستیم تا آن ها بسراغ ما بیایند؟! نه، باید رفت و قصر ابن مطیع و دارالاماره را محاصره نمود!

مختار كه منتظر چنین موقعیتی بود خوشحال شد و ابراهیم را نوازش كرد و او را تصدیق كرد، سپس دستور داد پیرمردان در این میدان بمانند بارهای سنگین را اینجا بگذاریم و سربازان جوان و جنگجو وارد شهر شوند، افراد ضعیف و زخمی و پیرمردان را آنجا گذاشتند و ابوعثمان نهدی را بر آنان گماشت و لشكریان وارد شهر شدند.

چون جلو كوچه ثوریها رسیدند عمرو بن حجاج با دو هزار سوار جلویشان سبز شدند ابراهیم با جمعیتی كه زیر پرچم او بودند خواست در مقابل ایشان صف آرائی كند ولی مختار برایش پیام فرستاد كه تو بهمان مقصدی كه در نظر داری برو و ما این ها را كفایت می كنیم، سپس یزید بن انس را فرمان داد كه تو با سربازانی كه زیر پرچم داری با عمرو به نبرد بپرداز؟

مختار نیز پشت سر ابراهیم راه قصر را پیش گرفت، چون بكوچه ابن محرز رسیدند شمر بن ذی الجوشن با دو هزار سوار سر راه برایشان بست، مختار سعید بن منقذ را مأمور جنگ با ایشان نمود و ابراهیم را فرمان داد در تعقیب مقصد خود بكوشد.

و چون به محله شبث بن ربعی رسیدند نوفل با پنج هزار سوار جلو ایشان درآمدند و باضافه كه ابن مطیع در شهر اعلان كرده بود كه تمام افراد باید به سپاه نوفل بپیوندند.

ابراهیم كه در مقابل چنین سپاه عظیمی قرار گرفت دستور داد: سربازان از اسب پیاده شوند و اسبان را در كنار یكدیگر نگاه دارند و سربازان پیاده با شمشیر با دشمن بجنگند، سپس افراد سپاهش را سفارش كرد: اگر اعلان كردند افراد قبیله شبث آمدند، افراد قبیله عتیبه آمدند، فامیل اشعث آمدند نهراسید زیرا وقتیكه حرارت و سوزش شمشیر را


چشیدند از اطراف ابن مطیع فرار می كنند چنانكه گوسفندان از گرگ فرار می كنند.

ابراهیم دامن قبا را به كمر بست و بسربازان خطاب كرد من بقربان شما، حمله كنید؟ با حمله اول سپاه كوفه پشت بجنگ كرد، طوری فرار می كردند كه افراد رویهم می ریختند، ابراهیم به نوفل رسد و دهنه اسبش را گرفت و شمشیر بلند كرد كه او را بكشد، نوافل التماس كرد و ابراهیم او را رها كرد و گفت ولی یادت باشد؟ روی همین حساب نوفل تا آخر عمر خود را مرهون ابراهیم می دید و زندگی خود را از او می دانست.